و یا در جایی دیگر: صحنه تاریک می شود و صدای تیر اندازی به گوش می رسد. وقتی چراغها دوباره روشن می شود، دکتر آلبرت انشتاین، در غل و زنجیر، پشت گروهی عنتر اونیفورم پوش چمباتمه زده است.
دوربین از فراز سرزمین باریک و خالی از انسانی که پوشیده از قلوه سنگها، درختان شکسته و اجساد فراوان است، حرکت می کند و بر گروه دیگری از جانوران درنگ می کند. اینها لباسهای پر زرق و برق متفاوتی به تن دارند و زیر پرچم متفاوتی ایستاده اند، اما همان دکتر آلبرت انشتاین را با خود دارند. او دقیقاً در همان ردیف، و به همان شکل، در کنار پاشنه های سربازان چکمه پوش چمباتمه زده است. زیر هاله نورانی موهای آشفته اش، چهره مهربان و معصومش بیانگر حیرتی دردآور است. دوربین بطور متناوب از صورت یک انشتاین به صورت انشتاین دیگر حرکت می کند. تصاویری درشت از چهره های یکسان آنها، که از لابلای چکمه های چرمی واکس خورده اربابانشان مشتاقانه به یکدیگر خیره شده اند، نشان داده می شود.
و یا در جایی دیگر: از طرف ژنرالها جیغ جیغ فرامین دیگری صادر می شود. در میان بوزینه های چکمه پوش، که مسئول تدارک نبوغ ارتش خود هستند، صدای ضربات شدید شلاق و کشش قلاده ها به گوش می رسد.
تصویر بسیار بزرگ انشتاین ها که سعی می کنند مقاومت نشان بدهند:
- نه، نه، نمی توانم.
- نه، نه، باور کنید این کار از من ساخته نیست.
- خائن!
- وطن فروش!
- کمونیست کثیف!
- بورژوا – فاشیست بوگندو!
- امپریالیست سرخ!
- کاپیتالیست – انحصارگر!
- بگیر!
- بخور!
هر کدام از انشتاین ها لگدکوب شده و تازیانه خورده و نیمه جان، کشان کشان به سمت نوعی اتاقک نگهبانی برده می شوند. داخل اتاقک ها میز بزرگی قرار دارد که رویش با شاخص ها و عقربه ها و کلیدها پوشانده شده است.
راوی
بی گمان واضح است
آیا بچه مدرسه ای هست که نداند
هدفها برگزیده بوزینه اند و فقط وسیله ها از آن انسان است.
دلال پاپیو، صندوقدار عنترها، عقل
مشتاق تأیید، دوان دوان می آید،
می آید، گنده دماغ با فلسفه، چاپلوس با ستمگران،
می آید، دلال محبتی برای پروس، با تاریخ انحصاری هگل.
می آید، با داروها، تا قوه باء بوزینه شاه را تقویت کند،
می آید، با قافیه، به همراه علم بدیع، تا نطق او را تنظیم کند،
می آید، با حساب جامعه و فاضله، تا راکت هایش را نشانه گیری کند،
به روی پرورشگاه یتیمان، در آنسوی اقیانوس،
می آید، مصمم، با بخور و عود، تا لابه کند خالصانه
به پیشگاه بانوی مقدسمان برای اصابت راکت ها به هدف.
در این شعر که راوی می خواند، عقل متعارف، صندقدار، تئوریسین دلال محبت، طبیب، ادیب و ریاضیدان مستخدم عنترهایی هستند که بر جهان حکم می رانند و این عجب تمثیل زیبایی است! داستان فیلمنامه « بوزینه و ذات » در دورانی اتفاق می افتد که جهان بعد از یک جنگ اتمی جهانی کاملاً ویران گشته است و بازماندگان از جنگ روی به شیطان پرستی آورده اند:
راوی
زیبایی، وصف ناپذیر، صلح، ورای فهم...
در دور دست ها، درست زیر خط افق، ستون گلرنگی از دود به هوا برمی خیزد و به شکل قارچی متورم در می آید و همان جا باقی می ماند و سیاره منزوی را به کسوف می پوشاند.
دوباره به صحنه پیک نیک برمی گردیم. عنترها همگی مرده اند و به علت سوختگی به طرز بسیار وحشتناکی تغییر شکل داده اند. دو انشتاین، در زیر آنچه از درخت پر شکوفه سیب به جا مانده، در کنار هم دراز کشیده اند. کمی آنطرف تر، یک کپسول گاز هنوز مشمشه های پیشرفته اش را به شدّت بیرون می راند.
انشتاین اولی
این غیر عادلانه است، درست نیست...
انشتاین دومی
ما که هیچ وقت به کسی آزاری نرساندیم.
انشتاین اولی
ما که تنها برای حقیقت زیستیم.
راوی
و درست به خاطر حقیقت است که شما اکنون در خدمت مرگ آفرین عنترها در حال نزع هستید. پاسکال متجاوز از سیصد سال قبل همه اش را به روشنی تشریح کرده است: « ما از حقیقت بت می سازیم، زیرا حقیقت بدون خیرخواهی دیگر خدا نیست، بلکه تصویر او و یا بت است که نه می بایستی آن را دوست بداریم و نه ستایشش کنیم. » آری شما برای پرستش یک بت زندگی کردید. اما در تحلیلی نهایی، نام هر بتی یک مولاک است، بنابراین، دوستان من، بفرمایید.
مه مرگ زاری راکد، که طوفانی ناگهانی آنرا به جنبش در آورده، آرام و بی صدا شروع به پیشروی می کند و حلقه های بخار چرکین را در میان شکوفه های سیب به گردش در می آورد. آنگاه پائین و پائین تر می آید و دو شخص خوابیده را در بر می گیرد. فریاد بغض آلودی مرگ علم قرن بیستم را، با خودکشی، اعلام می دارد.
اگر آلدوس هاکسلی دریافته بود که ذات ناشناختنی حقیقت نه از طریق اثبات احکام اعتباری علوم جدید و بلکه از طریق ابطال آنها به ظهور می رسد، شاید درباره اینکه دانشمندان علوم تجربی جز برای حقیقت نزیسته اند تردید می کرد؛ اما به هر تقدیر، در حُسن نیت افرادی چون آلبرت اینیشتین تردیدی وجود ندارد. مهم تر این است که هاکسلی صورت ممسوخ بشر امروز را دیده و دریافته است که اهداف را همین عنتر مسخ شده تعیین می کند نه انسان های خوش نیتی چون فاراده و اینیشتین که وجود خود را وقف توهّمی از یک حقیقت کرده اند. در جایی از کتاب، خلیفه اعظم شیطان پرستان می گوید:
از همان ابتدای انقلاب صنعتی، ابلیس پیش بینی کرده بود که انسانها به خاطر تکنولوژی پیشرفته شان، در چنان لجنزاری از عجب و خود بینی فرو می روند که به زودی همه حس واقع بینی شان را از دست می دهند. و این درست همان چیزی بود که اتفاق افتاد. این برده های بیچاره چرخها و تیر و تخته ها برای تسلط بر طبیعت به خود تبریک و تهنیت گفتند. فاتحان طبیعت، واقعاً که! در حقیقت، کاری که کرده بودند صرفاً بر هم زدن توازن و تعادل طبیعت بود و طبعاً عواقبش هم دامنگیرشان می شد. فقط به خاطر بیاور که در طول یک قرن و نیم قبل از چیز چه کارها که نکردند، آلودن آب رودخانه ها، کشتن حیوانات وحشی، تخریب جنگل ها، راندن خاک سطح زمین به سمت دریاها، سوزاندن اقیانوسی از نفت، بر باد دادن معادنی که یک دوره کامل زمین شناسی صرف ذخیره شان شده بود. خلاصه ضیافتی کامل از جهالت جهانیان و تبه کاران. و اسم این راپیشرفت گذاشته بودند، پیشرفت، پیشرفت، پیشرفت! بگذار به تو بگویم که آن اختراع به مراتب زیرکانه تر، و طنزش به دفعات شیطانی تر از آن بود که محصول فکر بشر باشد. ناگزیر باید برایش مددی خارجی قایل شویم، بدون تردید باید رحمت ابلیس در کار بوده باشد، که البته همیشه و همه جا آماده عرضه است – یعنی برای کسی که حاضر به همکاری و همراهی با او باشد – و چه کسی نیست؟
آلدوس هاکسلی جهتی را که علم امروز پیموده است شیطانی می داند و گفته هایش در این باره صراحت کامل دارد. در کتاب « بوزینه و ذات » مردمان بازمانده از جنگ اتمی جهانی، از آن روی شیطان پرستی اختیار کرده اند که به یقین اراده شرارت آمیز ابلیس اکبر را در پس وقایع تاریخ معاصر تشخیص داده اند. بوزینه صورتِ ممسوخ « بشر» ی است که خود را در خدمت اِعمال اراده ابلیس قرار داده است و حتی صراحتاً می گوید: هر انسانی تنها در سایه معرفت بر ذات خویش از بوزینه بودن مکرر باز ایستاد.
از نظر او، در دنیای امروز بشر برده صورت ممسوخ خویش یعنی بوزینه است و این مسخ به آن علت واقع شده که نخواسته است به مقیدات ذات انسانی خویش تسلیم شود.
تعبیر « انسان آزاد » در دنیایی که وجود بشر در عین بردگی نفس اماره و وابستگی و تعلق به اشیا و ابزار اتوماتیک است خود یکی از مظاهر سرابی است که فتنه آن، عالم و آدم را فرا گرفته است. و شاید بزرگترین دسایس ابلیس اکبر در اینجا رخ می کند که زبان که باید « خانه حقیقت و راهبر به آن » باشد، خود « حجاب حقیقت و رهزن آن » می شود. چه جانی باید کَند تا از سیطره فرهنگ ضلالتی که در زبان رسانه ای نهفته است رها شد! زبان رسانه ای، زبان مشهورات متعارف دهکده جهانی است، اما فرهنگ غرب نه تنها با وضع الفاظی جدید که صورت متبدل همان فرهنگ هستند به میدان می آید، بلکه در الفاظ زبان های دیگر نیز، به تناسب استعداد، روح خویش را می دمد، آن سان که در کلمه « آزادی » چنین شده است. تشخیص فرهنگ غرب در عبارت « دهکده جهانی » بسیار آسان تر است از آنکه روح فرهنگ غرب را در کلمه « آزادی » بیابند، هر چند این لفظی است که پیش از ارتباط با غرب نیز با معنایی مأخوذ از مأثورات دینی و ملی در زبان فارسی رواج داشته است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری
که خاطر از همه غم ها به مهر او شاد است
فرهنگ هر قوم عین ذات اوست و چه « حقیقتِ ذاتی » یک قوم را منشأ گرفته از خاطرات مشترک تاریخی بدانیم و یا آرکتیپ ها و یا ان سان که ما اعتقاد داریم آن را به اسمی از اسماءالله و حقیقتی از حقایق ازلی بازگردانیم، فرهنگ نزدیک ترین و در عین حال پوشیده ترین ظهور همین حقیقت است که از یک حیث صورتِ مآثر و معارف نخستین را به خود می گیرد و عهد ازلی را پاس می دارد و حافظ هویت آن قوم است و از حیثی دیگر که متعیّن در طول زمان و عرض مکان است، به صورت آداب و رسوم و معماری و مناسبات و... ظهور می کند. تعبیر « ادب و سنت » رجوع به آن حیثیت نخستین دارد و « آداب و رسوم و عُرف » به این حیثیت ثانوی باز می گردد و تعبیر « فرهنگ » به هر دو. عُرف هر قوم نسبتی علّی با معارف و مأثورات آن قوم دارد، هر چند که این نسبت پنهان باشد. تصادفی نیست اگر لفظ « عُرف » از همان ریشه « معرفت » است. فرهنگِ متعارف نحوی معرفت جمعی است، نسبتی است که بین عموم افراد یک قوم با مآثر و معارف آنان وجود دارد و در صورت آداب و رسوم و آیین های خاص تظاهر می یابد. مأثورات سرچشمه ای است که حیات فرهنگ و تازگی و طراوت آن را محفوظ می دارد. فرهنگ متعارف یک جامعه در اعصار حیات تاریخی آن دچار تغییر و تحول می شود، اما این تحول صیرورتی متعالی خواهد بود مشروط بر آنکه در تقابل و تعارض با فرهنگ های دیگر، با رجوع مدام به مآثر، خودِ حقیقی خویش را بازیابد، و اگر نه، در فرهنگ های دیگر استحاله و یا انحلال می یابد و از بین می رود.
علت آنکه فرهنگ را نمی توان تعریف کرد در همین جاست که فرهنگ ظهور حقیقت یک قوم « در مقام ذات » است و در تعیّنات بعدی، یعنی ظهور « در مقام صفات و افعال » که فرهنگ صورت آداب و رسوم و فولکلور پیدا می کند، حد و رسم مشخص تری به خود می گیرد و سهل تر در ظرف تعریف واقع می شود.
این همه بحث که بر سر حافظ در گرفته است و می گیرد از چیست اگر او را در این میانه نقشی نیست؟ حافظ شاعری متعلق به ادوار گذشته تاریخ ایران نیست؛ او زنده است و روز به روز زنده تر می شود. حافظ از مآثر ادب این سرزمین و از پاسداران عهد ازلی و هویت حقیقی این قوم است و بر این قیاس، باید پرسید که کدامین کس از حافظ زنده تر است.
معاندان دریافته اند که تا نسبت ما با مآثر فرهنگیمان تغییر نکند امکان ایجاد تحول در فرهنگِ متعارف موجود نیست. بیهوده نیست که یکی، به امید مسخ حافظ، در غزلیات او آن گونه که عقل متعارف تمدن جدید – یعنی به عبارت بهتر، این وهم متظاهر به عقل – می پسندد دست می برد و دیگری حسین بن منصور حلاج را قیاس از خود می گیرد و سومی « شاهنامه » را که صورت اسطوره ای حکمت معنوی ایرانی است بر مبنای یک تاریخ انگاری سیاست زده عوامانه تفسیر می کند و چهارمی تلاش می کند تا هفت آسمان قرآن را در تخم مرغ موهوم داروینیسم بگنجاند و پنجمی « مثنوی » را به مشهورات متعارف رسانه ها محک می زند و بالاخره تمامی این روشنفکران سرگردان که دریافته اند منع مردم از راه دین تنها با ایجاد شک در بنیان های شریعت به قصد آشتی دادن دین مردمان با دنیای جدید و استحاله فرهنگ سنتی در فرهنگ غرب و انحلال عقل دینی در خرافه های علم نمای این روزگار میسّر است، در جست و جوی ترفندهایی برای عُرفی کردن احکام منطقی و اعتباری و اخلاقی غرب هستند، غافل که این تبدیل و تحول در فرهنگ متعارف، همواره سیری از درون به سوی بیرون دارد و تا یک رویکرد باطنی به تبع یک تحول انفسی به سوی قبله ای جدید ایجاد نشود، عُرف یک جامعه متحول نخواهد شد. پس اینان به تجدید نظری پروتستانتیستی در دین اسلام امید بسته اند، حال آنکه این عصر که باید آن را «عصر توبه انسان » نام نهاد، متناظر معکوس نهضتی است که در رُنسانس اتفاق افتاد. بشر یک بار دیگر – و این بار در سطح تمامی سیاره زمین – متوجه قبله معنویت شده است و این توجه به زودی همه معادلات و مناسبات را به هم خواهد ریخت و زمین از این وضع تعادل ناپایداری که در آن واقع شده است بیرون خواهد آمد.
فرهنگ متعارف ما نسبتی با مآثر و معارف دینی و قومی دارد و نسبتی دیگر با غرب؛ همچنان که زبان ما نیز چنین است. زبان محاوره فارسی و زبان آکادمیک ما به شدّت غرب زده و بیمار است در حالی که زبان مأثورات ما زبان منقح و منزهی است که در عرصه قرن ها تفکر حکمی و عرفانی و معرفت شاعرانه به دست آمده است. و اما فرهنگ ذوبطون است و اگر چه در ظاهر ممکن است عناصر متناقضی را در خود بپذیرد، و لکن هر چه به ریشه و مرجع و منشأ فرهنگ متعارف – که مأثورات باشند – تقرب بیش تری پیدا کنیم، از وحدت و صفای بیش تری برخوردار می شود. فرهنگ غرب در دوران جدید با رجعت به مآثر فرهنگی یونان و روم باستان تولدی دیگر یافت و توانست که حتی فرهنگ کلام مسیحی قرون وسطا را نیز در خود منحل کند. فرهنگ متعارف غرب، صورت کنونی خود را درنسبت با احکام و اعتبارات علم تکنولوژیک کسب کرده است، اما در اینجا اگر چه فرهنگ در ظاهر نسبتی نه چندان عمیق با شریعت تکنولوژیک غرب پیدا کرده است، ولی در باطن هویت مستقلّ خویش را دارد و حتی در این مرتبه، نسبت ظاهری خویش را با شریعت تکنولوژیک انکار می کند و بنابراین، انسان در این سوی کره زمین، مستمراً در درون خود مواجه است با تقابل جدی جاذبه غرب و حکم ازلی فطرت، و در این مواجهه است که او خود را باز می یابد و توبه می کند. متفکران مستقلّ ما امروز، همچون روبه رویی حکمای مسلمان با فرهنگ یونانیان از قرن سوم به بعد با صورت کلی فرهنگ غرب روبه رو شده اند و تا این تقابل در صورت عُرفی فرهنگ متنزل شود و نشانه های خاصّ خویش را بیابد، سال های سال به طول خواهد انجامید...
منبع:کتاب رستاخیز جان صفحه ی 19